گالری تصاویر
قصه ی دلبر خجالتی (اسفنج حرارتی )
این کوچولوی خجالتی قصه ی ما زمانی جای خودشو توی دل من جا کرد که من از دیگه فکر بچه های مختلف زیادی که تولید کرده بودم ، اومده بودم بیرون و تمام وقت فقط مشغول بچه های پشمالوی رنگیم(اسفنج میکروفایبر) بودم که داشتن خیلی خیلی خوب خودشونو توی دل همه میکردن و شده بودن دلبر و یار پایه ثابت دوستاشون ، جوری که انگار بدون این پشمالوهای خنگ یه جای کار میلنگه . روزی که پشمالوها همه سروسامون گرفته بودن و رفته بودن سر زندگیشون و خوش و خرم بودن و پیش عزیزاشون ، من تصمیم گرفتم بازم بچه دار بشم و همون پشمالو های مودب و سر به راه و موفق رو بیارم . وقتیکه زمان انتخابشون رسید ، قرار شد رنگاشون رو انتخاب کنم همون موقع بود که دیدم یکی پشت سر همه ی پشمالوها وایساده و هی داره خودشو داره از من قایم میکنه و خجالت میکشه و فقط چشاش معلوم بود و دیدم این با بقیه بچه ها یه کوچولو انگاری متفاوته و یه جور دلبریش فرق میکنه. صداش زدم و اومد جلو ، بغلش که کردم دیدم آروم شد و رنگ و رووش باز شده آاروم و یواش در حالی که صورتی و سفید میشد و من هنوز متوجه نشده بودم که رنگ و رووش همش در حال عوض شدنه ، اومده و با چشای کوچولو و خجالتیش گفت منم دوس داری ... گفتم چرا که نه عزیزم . گفت میشه منم کوچولوت بشم ، منم که مات و مبهوت چشاش و رنگش و خوشگلیش و نمکش شدم گفتم بااااشه فسقلی ... و این طوری شد که اسفنج حرارتی شد، عضو جدیدخوانواده ی ما ... میدونم که مث این دلبر مث داداش و خواهرای پشمالوش زود خودشو عزیز همه میکنه و من رو سربلند میکنه ... الهی قربونت برم من